چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

نویسه جدید وبلاگ


Zodiac’s subject matter still allows Fincher to indulge in puzzles

كشت ما را غم نان!!

 

روزگار را چه شده است كه با من چنين بكرد !؟ چنان بكرد ؟ حالا ميگم خدمتتون ! به قول استاد فيزيكمون كه او را ميتي (مهدي خودمان ) صدا مي زدند البته فردي چون من هرگز از اين غلط ها نكند كه استاد خويشتن را با چنين لقب شايسته اي ، حداقل، صدا بزند! چرايش را نمي گويم كه دوستان مرا به توجيح غير علمي ترسوئيم متهم نكنند. "دندان روي هر كجايتان كه مي خواهيد بگذاريد ( دل،جگر،قلوه و يا حتي پائين تر) " اين همان قولي (!) بود كه قرار بود از استاد برايتان نقل كنم وبه سبب نا آشنائيم در بيان به وسيله كاغذ و قلم(الان ديگه تايپ) چنين بي جا و بي وقت ظاهر گرديد.

حال بپردازيم به اعمالي كه روزگار روي بنده اعمال نمود.

نمي دانم روزگار اين روزها در كدامين جهت مي چرخه  كه مرا به سوي نانوائي روانه ساخت.!يادم مي ايد آخرين باري كه نانوائي ديدم ، تنها چيزي كه نداشت صف بود ! نمي گويم اشك در چشمانم حلقه زده بود ولي بسيار خوشحال بودم از اينكه از دور ديدم صفي متشكل از انواع مردم گرسنه تشكيل داده اند دليل خرسنديم از اين بابت بود كه حس مي كردم بالاخره روزي رسيده كه ديگر در به در دنبال كسي نخواهم بود كه قبل از من آمده ، در حقيقت ،‌ ته صف صف خيالي! 

حالا ديگر مي توانستم به آرامي و بدون اينكه رشته افكارم بريده بريده و زخمي شود ته صف بايستم و منتظر بمانم. جلوتر كه رفتم صف را اندكي طويل يافتم البته چندين نفري هم به دور از صف طوري كنار هم  چيده شده بودند (البته توسط يك بدسليقه) كه مرا ياد همان نانوائي سالها پيشي كه شرف ياب شده  بودم ،  مينداخت ! در صف ايستادم تا نوبت من برسد .

فردي كه جلوي من بود با اينكه صدايش را به خوبي نداشتم (!) چند باري عبارات "همه جا به نوبت" و "سوم ابتدائي" و "امام خميني " و... رو از دهنش شنيدم كه برا زن جلوتر از خودش بلغور مي كرد ! حدس زدم در چه موردي دارند صحبت مي كنند.با خودم گفتم "خوبه! حداقل فايده ي يه همچين الگوئي مي تونه اين باشه كه خب نوبت منو كسي نمي دزده! "

ديگه داشت حوصله ام سر مي رفت.حدود 40 دقيقه تحمل كرده بودم. نگاهي ناوكي  به جلو انداختم  فقط همون دو نفر جلوم بودن ، خدا هيچ كسي رو اينقدر خوار نكنه ،‌ همين لحظه ديدم اي دل غافل همين چندين نفري كه اين ور (به دور از صف) وايستاده بودن و منو ياد نونوائي قديما مينداختن  داشتن نان داغ  و تازه اي كه سالها بود به لب نزده بودم رو جمع ميكردن مي رفتن! عجب!

    پرسيدم آقا ببخشيد، پس اين صف چيه ؟

-  صف آردياس ،‌اگه نون مي خواي بيا اين ور! (اشاره اش به سمت همين هايي بود كه...)

تازه به ذهنم رسيد كه آره راست ميگه ، اينائي كه تو صف بودن اصلا شبيه گرسنه ها نبودن و اين من بودم كه گرسنگي چنانم كرده بود(!) كه فكر مي كرده ام اينان گرسنگانند در حالي واقعا اين چندين نفر بسيار گرسنه تر مي زدند،‌آخر مي دانيد خودم ديدم كه به سر و كله هم مي پريدند ،‌و اين بيشتر به گرسنگي شباهت دارد تا در صف ايستادن !‌چرا به فكر خودم نرسيده بود!

نتيجه ي اخلاقي :‌ اگه مامانتون 500 تومن بهتون داد و گفت بريد نون بخريد 500 تومن ديگه بزاريد روش بريد از سوپر سر كوچه نون سرد ولي بي دردسر بگيريد.!






گزارش تخلف
بعدی